نفس مامان و بابا سایان جوننفس مامان و بابا سایان جون، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

پرنسس سایان

یه روز برفی

پرنسس خوشگلم... امروز برف قشنگی میبارید واسه همین سه نفری رفتیم باباامان خیلی خوش گذشت تو هم کلی برف بازی کردی و با اون دستای کوچولوت برفهارو جمع میکردی و پرت میکردی سمت من و بابا و میخندیدی       اینم یه آدم برفی کوچولو که با بابا درستش کردی       عاشقونه دوست دارم یکی یه دونه من نفس من ...
13 دی 1392

حشن یلدا تو مهدکودک

عروسک نازم... روز 4 شنبه دو روز مونده بود به شب یلدا قرار بود تو مهد واستون جشن یلدا بگیرن و صبح با هم رفتیم و کلی واست خوراکیهای خوشمزه گرفتیم و رفتی مهد و حسابی بهت خوش گذشته بود از فرداش جون مریض شدی دیگه مهد نفرستادم تا چند روز پیش سی دی عکس و فیلم جشن یلدا به دستمون رسید خیلی دوست دارم دوباره مهد بفرستم آخه تو خونه خیلی حوصلت سر میره و اگه بشه دوباره از اول بهمن بزارمت مهد و جشن تولد 3 سالگیت رو تو مهد بگیریم اینم بگم این دو هفته ای که رفتی مهد مربیات کلی ازت تعریف کردن که چقدر مودب و فهمیده ای قربونش برم من که میگفتن هر چی میخواستی برداری اول اجازه میگرفتی و بعدش چیزایی رو که برمیداشتی میبردی سر جاش میزاشتی خلاصه که میگفتن ...
12 دی 1392

شب یلدا

    شب یلدا شده باز بچه ها خبر خبر ننه سرما دوباره برمیگرده از سفر رو موهاش ابر سیاه تو موهاش برف سفید کلاغه تا اونو دید از رو شاخه ها پرید بابا امشب خریده آجیل و یه هندونه مامان مهربونم فال حافظ میخونه   نفسم... فرشته کوچولوی من این شعر رو تو مهد یاد گرفتی و همش تو خونه میخونی الهی قربونت بشم من شیرین زبونم دیشب اول رفتیم خونه مامانی مامان خودم که دستش درد نکنه کلی تدارک دیده بود شام و.. تو هم حسابی با پارسا بازی کردی و خوش گذروندی بعدش خاله سیمین اینا اومدن و واسشون شعر شب یلدا رو خوندی شام خوردیم و کلی خوراکی خوردیم بعدش رفتیم خونه مامانی...
1 دی 1392

سایان میره مهد کودک :)

عروسک نانازی من... نفس من... دیروز اولین روز بود که رفتی مهد الهی قربونش بشم من کلی ذوق زده بودی چون روز اول بود ساعت 10 بردمت اولش یکم غریبی کردی و کنارم وایستاده بودی ولی نگار جون گفت بزار هر وقت خودش دوست داشت بره و بهت اصرار نکنم خودت خیلی دوست داشتی بری پیش بچه ها و همش حواست به اونا بود و دست منو میگرفتی که منم بیام خلاصه یه چند دقیقه ای کنار من بودی تا نگار جون دستت رو گرفت و کم کم بردت پیش بچه ها و رو صندلی نشستی و مشغول رنگ آمیزی با آبرنگ شدی خیالم که راحت شد رفتم حدود ساعت 12 اومدم دنبالت از پشت پنجره داشتم نگات میکردم عزیز دلممممم من بیشتر از تو خوشحال بودم دیدن اون صحنه که سخت مشغول کاردستی درست کردن بودی حس قشنگی ...
17 آذر 1392

نقاشی های سایان

کلوچه خوشمزه من... نفس من... قربونت برم من که اینقدر نقاشی های خوشگلی میکشی و همه مون رو متعجب میکنی عاشق نقاشی هستی و کل روز یه دفترو مداد دستت میگیری و میری یه گوشه واسه خودت طراحی میکنی بعضی وقتا از منم میخوای بیام و واست نقاشی بکشم راستش استعداد نقاشیم در حد فقره و وقتی یه چیزایی ازم میخوای بکشم و من بلد نیستم عصبانی میشی ببخش مادر چه کنم که حتی نمیتونم یه دایره رو درست درمون بکشم و تنها طرحی که کلی تمرین کردم باب اسفنجیه و بس اونم با تلاشهای شبانه روزی چند روز پیش بردمت یه مهد که مدیرش از فامیلامونه و تعریف مهدش رو زیاد شنیده بودم آخه اینجا یه مهد درست حسابی نیست منم که حسااااس ... خیلی از مهدش خوشم اومد تمییز و تعداد بچه ها ...
14 آذر 1392

سفرنامه سنگاپور

عروسکم... بعد از 4 شب موندن در مالزی که حسابی بهمون خوش گذشت به لطف لیدر خوبمون هیلدا که واقعا تموم تلاش خودش رو میکرد تا بهمون بیشتر خوش بگذره من موندم اینهمه انرژی رو از کجا میاوورد و یکی از خاطرات قشنگ سفرمون بودن کنار همسفرای خوب اصفهانیمون بود که اونجا باهاشون آشنا شدیم...ایرما..مریم و رسول که این 4 روز هر جا رفتیم بااونا بودیم  تو هم یه همبازی خوب داشتی هرچند بعضی وقتا با هم درگیر میشدید صبح روز 3 شنبه قرار بود ساعت 8 تو لابی هتل باشیم تا بیان دنبالمون واسه همین صبح زود بیدار شدیم و صبحونه رو خوردیم و راهی سنگاپور شدیم لیدر اومد بلیط و ویزا رو داد و مارو برد کنار یک خیابون کنار یه دکه پیاده کرد و توضیحاتی داد و رفت تنها ایران...
1 آذر 1392

سفرنامه مالزی +سنگاپور

عسلکم... یه مدت ورد زبونت شده بود که بریم دریای خارج اینم به خاطر این بود یه روز فیلم رافتینگ آنتالیا رو گذاشته بودیم تو حسابی غرق فیلم شده بودی و با دقت نگاه میکردی البته اونموقع که رفتیم آنتالیا تو هنوز نبودی عسلکم خلاصه واسه تعطیلات تصمیم گرفتی بریم دریای خارج هر جا میرفتیم تو تاکسی...تو هر مغازه ای که میرفتیم به همه اعلام میکردی ما داریم میریم دریای خارج یه روز سوار تاکسی بودی قبلش باهم رفته بودیم خرید برگشتی بهم میگی مامان کی میریم دریای خارج؟؟این لباسارو گرفتی که بریم دریای خارج؟؟؟ چهارشنبه شب راه افتادیم به سمت تهران و تو هم کلی ذوق زده بودی مخصوصا وقتی داشتم چمدونارو جمع میکردم کلی اسباب بازی و توپ و عروسک گذاشته بودی تو چمد...
1 آذر 1392